-
چلّـــه بزرگه
جمعه 1 دیماه سال 1391 22:49
سلام زمستونی ولی به داغی خورشید تابستونی چنان با شورُ نغمه ،شعرُُ داستان خرامان میرسد از راه زمستان شمردم من ز چله تا به نوروز نمانده هیچ جز هشتادُ نه روز کنون معکوس بشمارید یاران که در راه است فصل نوبهاران به قول پرهام شب لَیدای 1391 خونه بابابزرگ ادامۀ مطلـــــــب یادت نره این هم فال شب چله 1391 خورشیدی گل پسر مامان...
-
از همه جا
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 09:08
سلام خدا را در قلب کسانی دیدم که بی هیچ توقعی ، مهربانند ...همچون کودکــــــان پائیز امسال هم با تموم قشنگی هاش داره تموم میشه و از شروع سال تحصیلی هم 3 ماه میگذره ... با گذشت این مدت پرهام هم خیلی تغییر کرده و میتونم به جرأت بگم که به قول خودمون باسواد شده از آموزش لوحه ها گرفته تا اعداد و شعر و سوره هایی از قرآن و...
-
روز کـــــودک روز شادی ها
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 11:15
سلام شادی ... تاجی که در کودکی همواره بر سر داشتیــــم ... روزت مبارک فرشتـــه کوچولوی مـــــــن
-
خداحافظ شاپرک ... سلام سنجاقک ...
سهشنبه 4 مهرماه سال 1391 23:37
سلام باز هم اولِ مهر... بازیِ کیف و کتاب دفترِ کاهی و مشق زنگِ املا و حساب! صف به صف، نوبت کیست؟ بچه ها آمده اند خنده ها بر لب شان وه، چه زیبا شده اند! دم دمِ خاطره هاست جوششِ زنگ و صداست موقعِ درس و سوال „من بگم؟ نوبتِ ماست! „ دختران جمله به صف پسران پر هیجان گرمیِ شوق و سرود موسمِ خوب خزان بویِ مهر آمده باز ماهِ پر...
-
پایان روزهای کودکستان
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 20:16
سلام شنبه 11 شهریور ماه پرهام برای اولین بار تماشای فیلم در سینما رو تجربه کرد ! بله برای اولین بار ! چون همیشه برای بردنش به سینما ترس ازین داشتم که نکنه خسته بشه ... یا خیلی زود باشه برای این تجربه و یا اینکه اصلا بخواد با کم حوصلگی نظم سینما رو هم به هم بزنه ... خلاصه که چندینُ چند دلیل برای نبردن به سینما ......
-
به تاوان کدامین گناه محکوم به گرسنگی شدید
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 16:57
سلام خطاب به پسرم پرهام : پرهام نازنینم امیدوارم با خوندن این پست لابه لای خاطرات کودکیت از مامان دلخور نشی ... تنها هدفم این بود که دلم میخواد با خوندن این مطالب بیشتر و حتی خیلی خیلی بیشتر به داشتن نعمت سلامتی پی ببری و خدا رو هر روز , روزی بیش از 1000 بار شاکر باشی که از این نعمت برخورداری ... خطاب به خواننده های...
-
در آستانهء 5 سالگی و تولد 5 سالگی
شنبه 7 مردادماه سال 1391 08:52
سلام امروز هفتم مرداد سال 1391, 1821مین روزیِ که ما 3 نفر شدیم یعنی 1821مین روزیِ که پرهام جونم با زمینی شدنش دنیای ما رو خیلی قشنگتر کرد ... یعنی 5 سال... یعنی تولد 5 سالگی گل پسر مامان الی... 5 سال پیش یه همچین روز و همچین ساعتی ( روز و ساعت به روز شدن وبلاگ 8:50 هفتم مرداد ) مامان شدم ... واااای که چه حسی ِ این...
-
این روزها هم گذشت ...
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 20:34
سلام هرگز فرصت گفتن " دوستت دارم " را به فرزندمان از دست ندهیم ... دوستت دارم پـــــرهامم چیزی به تولد 5 سالگی پرهام نمونده ... این روزها خیلی بیشتر از قبل به گذشته و آینده پرهام فکر میکنم ... به روزهایی که تازه راه افتاده بود ... تازه حرف میزد و وقتی برای اولین بار کلمه مامان رو گفت چه حسی بهم دست داد ......
-
شروع روزهای خوب سال 1391
سهشنبه 2 خردادماه سال 1391 21:09
سلام بچه ها هر طور که زندگی کنند، آن را یاد می گیرند ... اگر بچه ها با انتقاد زندگی کنند، انتقاد کردن را یاد می گیرند ... اگر بچه ها با خصومت زندگی کنند، جنگیدن را یاد می گیرند ... اگر بچه ها مسخره شوند، خجالتی می گردند ... اگر بچه ها شرمنده شوند، احساس گناه می کنند ... اگر بچه ها با شکیبایی زندگی کنند، صبر کردن را...
-
جشن نوروز
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 01:10
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد میخواهی کودک باشی کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی سلام این پست رو میخواستم بعد از آماده شدن عکسهاش بذارم که متاسفانه طاقت نیاوردم و در پست بعدی عکس ها رو میذارم ... امروز ( 1390/12/9) مهد کودک برای ما و...
-
دوستت دارم
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1390 21:56
سلام کودکی پلی است ...وقتی از آن گذشتی خرابش نکن , زیرا نغمهء لالایی مادر را می توانی به یک قدم بازگشت پیدا کنی و احساست را هم مثل دوران کودکی بی رنگ و ریا کنی ... یه روزی از روزها , پرهام و باز هم ساخت پارکینگی جدید برای ماشین هاش برف نیمهء بهمن ماه اینم ذوق پرهام برای برف و برف بازی پرهام من : یادت نره که همیشه...
-
شقایق
شنبه 19 آذرماه سال 1390 20:50
سلام میدونم که خیلی دیر شده ولی دلیلش رو نمیدونم ! پس دیگه چیزی نمیگم میرم سر اصل موضوع ! تا اونجایی گفتیم که تولد پرهام بودُ دوستاش اومده بودن خونهء ما ... اواخر تابستون دو بار مسافرت رفتیم به شمال اول استان گیلان بعد استان مازندران که هر دوتاش هم کلی بهمون خوش گذشت ... بندر انزلی استان گیلان استان مازندران ویلای...
-
تولد 4 سالگی
جمعه 7 مردادماه سال 1390 03:22
سلام این پست مربوط میشه به تولد پرهام ولی یه کوچولو برمیگردم به عقب یکی دوتا نکته هست که جا داره بگم . 26 خرداد ماه که همون روز پدر خودمون بود گروه رستاک به همین مناسبت کنسرتی برگزار کرده بود که ما هم به دلیل علاقه ی زیادی که پرهام به سبک موسیقی و نوع خوندن این گروه داشت به اتفاق خاله آزی و آتیلا رفتیم ... جای تک تک...
-
روزهای خوب
شنبه 21 خردادماه سال 1390 23:55
سلااااااام بالاخره بعد از بیش از یک ماه موفق شدم پست جدید بذارم . این اولین پست توی خونه ی جدیدمون هست که البته خیلی وقتِ جا به جا شدیم ولی چون ADSL نداشتم نتونستم وبلاگ رو به روز کنم . خوب حالا از کجا شروع کنم ... اول از همه اینکه پرهام خیلی زود به خونه ی جدید و البته اتاق جدیدش عادت کرد و این واقعآ باعث خوشحالی بود...
-
نوروز ۱۳۹۰
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1390 02:05
سلام این اولین پستِ سال ۹۰ و آخرین پستی هست که توی این خونمون مینویسم . پرهام از زمان تولد تا الان که ۳ سال و ۸ ماهه شده رو توی این خونه گذروند و خاطرات به دنیا اومدن و شیطنتهای چند سال اول زندگیش رو با هم توی این خونه میذاریم و میریم .فقط با عکس ها و فیلمهایی که از اینجا داریم میریم توی خونه ی جدیدمون که هر وقت اونا...
-
زمستان ۸۹
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 16:06
سلام اینم آخرین پست سال 89 که شامل تجربیات جدید پرهام ِ . دیماه با بارش برف نسبتآ زیاد , مامان و بابا, با کمک پرهام یک آدم برفی نه چندان بزرگ ولی خوشگل ساختن . اینم پرهام و آدم برفی بهمن ماه هم به اتفاق خانواده به جزیره کیش سفر کردیم که جای شما خالی خیلی بهمون خوش گذشت . پرهام و کشتی یونانی اینم آقا پرهام و ماشین...
-
سال سوم...
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 21:58
سلام بالاخره سال سوم هم رسید ... این سال دیگه سال خیلی خیلی خوبی بود برامون. واقعا دیگه از حضور پرهام بیشتر از قبل لذت می بردیم .چون دیگه کاملا بزرگ شده بود و حتی با ما سر میز برای خوردن غذا می نشست. با تموم شدن سه سالگی دیگه قد پرهام ما ۱۰۰ سانتی متر شده بود و وزنش هم به ۵/۱۴ کیلو گرم رسیده بود . تازه تعداد دندونهاش...
-
سال دوم...
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:56
سلام. الان که میخواستم وبلاگُ به روز کنم دیدم قزوین چه برف قشنگی میاد. گفتم که ثبت خاطره اش خالی از لطف نیست... دیگه حالا آقا کوچولوی ما یک سالش تموم شده و داره یواش یواش کارای جدید میکنه. سال دوم زندگی سال شیرینی بود برامون . دیگه تقریبا پرهام مفهوم حرفهامون رو متوجه میشد و مفهوم کاراشو به ما میرسوند . الهی قربونش...
-
بالاخره اومدم!
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 20:08
بالاخره بعد از ۹ ماه انتظار مامانو بابام روز یکشنبه هفتم مرداد هزار و سیصد و هشتاد و شش (۱۴ رجب ۱۴۲۸ قمری،۲۹ جولای ۲۰۰۶میلادی)ساعت ۸:۴۰ صبح تو بیمارستان مادران تهران به دنیا اومدم! قد:۴۸سانتیمتر وزن:۳کیلو و ۳۲۰گرم راستی یادم رفت بگم بارون هم میومدا!چله ی تابستونو بارون!!!نمیدونم والا!میومد دیگه! هشتم هم با مامان الی...
-
بعد از سه سال...
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 02:24
سلام.قراره که بعد از سه سال و سه ماه که از تولد پرهام میگذره این صفحه مکانی برای مرور خاطراتش باشه تا وقتی بزرگ شدخودش به نوشتن خاطراتش ادامه بده. به زودی با عکسها و مطالب جالبی برمیگردم تا دوستهای مجازی پسرم باهاش آشنا بشن. پس تا اون روز خدا حافظ .