♥ پــرهـــــام فرشتــۀ زمینی ما ♥

روزهـــــایی با پــــرهام

♥ پــرهـــــام فرشتــۀ زمینی ما ♥

روزهـــــایی با پــــرهام

جشن نوروز

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی


سلام 


این پست رو میخواستم بعد از آماده شدن عکسهاش بذارم که متاسفانه طاقت نیاوردم و در پست بعدی عکس ها رو میذارم ...

امروز ( 1390/12/9)
مهد کودک برای ما و بچه ها جشن گرفته بود که کلی هم

بهمون خوش گذشت و واقعاً همه ( پدرها و مادرها ) رفتیم به حداقل 20 و اندی سال پیش ...

  • با ورودمون به مهد بچه ها به بالای سن رفتن و به مدت 20 دقیقه شعراشون رو خوندن که یکی از یکی زیباتر و قشنگتر و یکی دوتاش هم به زبون انگلیسی اجرا کردن ...
  • بلافاصله بعد از اون بچه ها رو به همراه پدرها و مادرهاشون به 6 گروه 4 نفره تقسیم کردن که به ترتیب به داخل کلاسها میرفتیم و کارهای زیر رو انجام میدادیم :

1) کلاس علمی که در اونجا در مورد طعم ها و دانه ها و ... صحبت کردیم و در پایان با کمک خود بچه ها دونه ای رو توی گلدونشون کاشتیم ...

2)کلاس نقاشی که بچه ها روی کاغذهای بزرگی دراز کشیدن و به قول معروف ما از روشون کپی کردیم و باز هم با کمک خود بچه ها به تکمیل لباس ها و رنگها و موها پرداختیم .

3) کلاس گریم که در اونجا نقشی رو که قرار بود بچه ها در آخر برنامه به عنوان یکی از سین های هفت سین در نمایش داشته باشن روی
لپهاشون کشیدیم.

4)به کلاس آشپزی رفتیم و در اونجا با کمک بچه ها و مربی هاشون شیرینی و انواع سالاد رو درست کردیم.

5) بهترین و شیرینترین قسمتی که داشتیم اینجا بود که به کلاس بازی رفتیم و با بچه ها داد زدیم ، دویدیم ,چشم گذاشتیم به دور از خجالت از هم و یا متوجه گذر زمان شدن ...چه لذتی داشت که همه با هم شده بودیم 5 ساله و هیچکس فکر اینکه پدر و یا مادر هست رو نمیکرد و از اون لذتبخشتر این بود که میدیدی اون ثمره زندگیت تو رو جوری با تعجب نگاه میکنه و با اون جوری عمو زنجیر باف بازی میکنی که خیال میکنه از همکلاسیهای مهدش هستی نه پدر و یا مادر و باز هم لذت لذت لذت ...

6) در آخر هم با بچه ها به کلاس کاردستی رفتیم و با کمک خود بچه ها کاردستی ساختیم ...

  • بعد از اتمام این برنامه بچه ها نمایشی رو که با عنوان سین های هفت سین بودن برامون اجرا کردن و پرهام هم درین نمایش نقش سنجد رو داشت .
  • بعد از اون ازمون با همون سالادها و شیرینی هایی که با کمک بچه ها و مربی هاشون درست کرده بودیم پذیرایی شد و بعد هم که آخرین قسمت برنامه بود به عنوان شب چهارشنبه سوری با هم از روی آتیش پریدیم و باز هم لذت بردیم.


واقعاً بیش از 3 ساعت رو در مهد با بچه ها و هم سن بچه ها بودیم و من خودم شخصا و بدون اغراق میگم که متوجه گذر زمان نشدم و همون جا بود که یه جمله ای رو که قبلاً جایی خونده بودم به ذهنم رسید که :


ما سه چیز را در دوران کودکی جا گذاشتیم :
1- شادمانی بی دلیل
2- دوست داشتن بی دریغ
3- کنجکاوی بی انتها

امید که فرصتی شود که باز بیابیم آنها را ...