سلام
این پست رو میخواستم بعد از آماده شدن عکسهاش بذارم که متاسفانه طاقت نیاوردم و در پست بعدی عکس ها رو میذارم ...
امروز ( 1390/12/9) مهد کودک برای ما و بچه ها جشن گرفته بود که کلی هم
بهمون خوش گذشت و واقعاً همه ( پدرها و مادرها ) رفتیم به حداقل 20 و اندی سال پیش ...
1) کلاس علمی که در اونجا در مورد طعم ها و دانه ها و ... صحبت کردیم و در پایان با کمک خود بچه ها دونه ای رو توی گلدونشون کاشتیم ...
2)کلاس نقاشی که بچه ها روی کاغذهای بزرگی دراز کشیدن و به قول معروف ما از روشون کپی کردیم و باز هم با کمک خود بچه ها به تکمیل لباس ها و رنگها و موها پرداختیم .
3) کلاس گریم که در اونجا نقشی رو که قرار بود بچه ها در آخر برنامه به عنوان یکی از سین های هفت سین در نمایش داشته باشن روی
لپهاشون کشیدیم.
4)به کلاس آشپزی رفتیم و در اونجا با کمک بچه ها و مربی هاشون شیرینی و انواع سالاد رو درست کردیم.
5) بهترین و شیرینترین قسمتی که داشتیم اینجا بود که به کلاس بازی رفتیم و با بچه ها داد زدیم ، دویدیم ,چشم گذاشتیم به دور از خجالت از هم و یا متوجه گذر زمان شدن ...چه لذتی داشت که همه با هم شده بودیم 5 ساله و هیچکس فکر اینکه پدر و یا مادر هست رو نمیکرد و از اون لذتبخشتر این بود که میدیدی اون ثمره زندگیت تو رو جوری با تعجب نگاه میکنه و با اون جوری عمو زنجیر باف بازی میکنی که خیال میکنه از همکلاسیهای مهدش هستی نه پدر و یا مادر و باز هم لذت لذت لذت ...
6) در آخر هم با بچه ها به کلاس کاردستی رفتیم و با کمک خود بچه ها کاردستی ساختیم ...
واقعاً بیش از 3 ساعت رو در مهد با بچه ها و هم سن بچه ها بودیم و من خودم شخصا و بدون اغراق میگم که متوجه گذر زمان نشدم و همون جا بود که یه جمله ای رو که قبلاً جایی خونده بودم به ذهنم رسید که :