سلام
خطاب به پسرم پرهام :
پرهام نازنینم امیدوارم با خوندن این پست لابه لای خاطرات کودکیت از مامان دلخور نشی ... تنها هدفم این بود که دلم میخواد با خوندن این مطالب بیشتر و حتی خیلی خیلی بیشتر به داشتن نعمت سلامتی پی ببری و خدا رو هر روز , روزی بیش از 1000 بار شاکر باشی که از این نعمت برخورداری ...
خطاب به خواننده های وبلاگ :
دوستان نازنین و مهربون و یاران همیشگی ما ,دوست دارم با خوندن این مطالب بیشتر به یاد همه کودکان بیمار باشیم و همیشه خدا رو بیش از پیش شاکر باشیم که این نعمت رو به فرزندان ما داده و وقتی با ذوق و شوق هر چه تمامتر خاطرات کودکمون رو ثبت میکنیم به یاد داشته باشیم که خداوند منان در جای دیگری پدر و مادری رو مورد آزمایش قرار داده و نه برای ترحم که برای شکرگذاری هر چه تمامتر به یاد این کودکان و پدران و مادرانشون باشیم و این موضوع رو همیشه به فرزندانمون هم یادآور بشیم ...
همهء کودکان حق زندگی کردن در بین کودکان ما رو دارند ... پس من ِ مادر و من ِ پدر باید طریقه برخورد با هر انسانی رو به فرزندم یاد بدم ...
باز هم تأکید میکنم این پست برای ترحم به هیچ انسانی نیست فقط و فقط برای دعا برای همه کودکان بیمار و شکرگذاری برخورداری از نعمت سلامتیست !
به ادامه مطلب توجه کنید
سلام
امروز هفتم مرداد سال 1391, 1821مین روزیِ که ما 3 نفر شدیم یعنی 1821مین روزیِ که پرهام جونم با زمینی شدنش دنیای ما رو خیلی قشنگتر کرد ... یعنی 5 سال... یعنی تولد 5 سالگی گل پسر مامان الی...
5 سال پیش یه همچین روز و همچین ساعتی (روز و ساعت به روز شدن وبلاگ 8:50 هفتم مرداد) مامان شدم ... واااای که چه حسی ِ این مامان شدن
بی نهایت شیرین و خیلی پر مسئولیت
در آستانهء این 5 سالگی فرشته کوچولوی مامان اِلی یه اتفاقات حاشیه ای رخ داد که با هم مرور میکنیم ...
لطفا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید .
سلام
هرگز فرصت گفتن " دوستت دارم " را به فرزندمان از دست ندهیم ...
دوستت دارم پـــــرهامم
چیزی به تولد 5 سالگی پرهام نمونده ... این روزها خیلی بیشتر از قبل به گذشته و آینده پرهام فکر میکنم ... به روزهایی که تازه راه افتاده بود ... تازه حرف میزد و وقتی برای اولین بار کلمه مامان رو گفت چه حسی بهم دست
داد ... شیرینی اون روزها هرگز فراموش شدنی نیست و این شیرینی و این احساس خوب مادر شدن رو مدیون این فرشته هستم ...
به اینکه امسال داره میره به پیش دبستانی و باید خیلی بیشتر از قبل باهاش باشم و ...
بگذریم ...
قبل از تولد پرهام چند مطلب که احساس کردم نوشتن و گفتن اونها خالی از احساس و لطف نیست رو دوست داشتم به دوستای مجازی پرهام بگم و به خاطرات مکتوب خودش اضافه کنم .
لطفا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید .
سلام
این پست رو میخواستم بعد از آماده شدن عکسهاش بذارم که متاسفانه طاقت نیاوردم و در پست بعدی عکس ها رو میذارم ...
امروز ( 1390/12/9) مهد کودک برای ما و بچه ها جشن گرفته بود که کلی هم
بهمون خوش گذشت و واقعاً همه ( پدرها و مادرها ) رفتیم به حداقل 20 و اندی سال پیش ...
1) کلاس علمی که در اونجا در مورد طعم ها و دانه ها و ... صحبت کردیم و در پایان با کمک خود بچه ها دونه ای رو توی گلدونشون کاشتیم ...
2)کلاس نقاشی که بچه ها روی کاغذهای بزرگی دراز کشیدن و به قول معروف ما از روشون کپی کردیم و باز هم با کمک خود بچه ها به تکمیل لباس ها و رنگها و موها پرداختیم .
3) کلاس گریم که در اونجا نقشی رو که قرار بود بچه ها در آخر برنامه به عنوان یکی از سین های هفت سین در نمایش داشته باشن روی
لپهاشون کشیدیم.
4)به کلاس آشپزی رفتیم و در اونجا با کمک بچه ها و مربی هاشون شیرینی و انواع سالاد رو درست کردیم.
5) بهترین و شیرینترین قسمتی که داشتیم اینجا بود که به کلاس بازی رفتیم و با بچه ها داد زدیم ، دویدیم ,چشم گذاشتیم به دور از خجالت از هم و یا متوجه گذر زمان شدن ...چه لذتی داشت که همه با هم شده بودیم 5 ساله و هیچکس فکر اینکه پدر و یا مادر هست رو نمیکرد و از اون لذتبخشتر این بود که میدیدی اون ثمره زندگیت تو رو جوری با تعجب نگاه میکنه و با اون جوری عمو زنجیر باف بازی میکنی که خیال میکنه از همکلاسیهای مهدش هستی نه پدر و یا مادر و باز هم لذت لذت لذت ...
6) در آخر هم با بچه ها به کلاس کاردستی رفتیم و با کمک خود بچه ها کاردستی ساختیم ...
واقعاً بیش از 3 ساعت رو در مهد با بچه ها و هم سن بچه ها بودیم و من خودم شخصا و بدون اغراق میگم که متوجه گذر زمان نشدم و همون جا بود که یه جمله ای رو که قبلاً جایی خونده بودم به ذهنم رسید که :