♥ پــرهـــــام فرشتــۀ زمینی ما ♥

روزهـــــایی با پــــرهام

♥ پــرهـــــام فرشتــۀ زمینی ما ♥

روزهـــــایی با پــــرهام

به تاوان کدامین گناه محکوم به گرسنگی شدید

 سلام


خطاب به پسرم پرهام :
پرهام نازنینم امیدوارم با خوندن این پست لابه لای خاطرات کودکیت از مامان دلخور نشی ... تنها هدفم این بود که دلم میخواد با خوندن این مطالب بیشتر و حتی خیلی خیلی بیشتر به داشتن نعمت سلامتی پی ببری و خدا رو هر روز , روزی بیش از 1000 بار شاکر باشی که از این نعمت برخورداری ...

خطاب به خواننده های وبلاگ :
دوستان نازنین و مهربون و یاران همیشگی ما ,دوست دارم با خوندن این مطالب بیشتر به یاد همه کودکان بیمار باشیم و همیشه خدا رو بیش از پیش شاکر باشیم که این نعمت رو به فرزندان ما داده و وقتی با ذوق و شوق هر چه تمامتر خاطرات کودکمون رو ثبت میکنیم به یاد داشته باشیم که خداوند منان در جای دیگری پدر و مادری رو مورد آزمایش قرار داده و نه برای ترحم که برای شکرگذاری هر چه تمامتر به یاد این کودکان و پدران و مادرانشون باشیم و این موضوع رو همیشه به فرزندانمون هم یادآور بشیم ...

همهء کودکان حق زندگی کردن در بین کودکان ما رو دارند ... پس من ِ مادر و من ِ پدر باید طریقه برخورد با هر انسانی رو به فرزندم یاد بدم ...

باز هم تأکید میکنم این پست برای ترحم به هیچ انسانی نیست فقط و فقط برای دعا برای همه کودکان بیمار و شکرگذاری برخورداری از نعمت سلامتیست !


به ادامه مطلب توجه کنید

ادامه مطلب ...

در آستانهء 5 سالگی و تولد 5 سالگی


سلام


امروز هفتم مرداد سال 1391, 1821مین روزیِ که ما 3 نفر شدیم یعنی 1821مین روزیِ که پرهام جونم با زمینی شدنش دنیای ما رو خیلی قشنگتر کرد ... یعنی 5 سال... یعنی تولد 5 سالگی گل پسر مامان الی...
5 سال پیش یه همچین روز و همچین ساعتی (روز و ساعت به روز شدن وبلاگ 8:50 هفتم مرداد) مامان شدم ... واااای که چه حسی ِ این مامان شدن
بی نهایت شیرین و خیلی پر مسئولیت


لحظهء تولد و 5 سال پس از تولد
1386/5/7 بیمارستان و 1391/5/5 خونمون



در آستانهء این 5 سالگی فرشته کوچولوی مامان اِلی یه اتفاقات حاشیه ای رخ داد که با هم مرور میکنیم ...

 
لطفا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید .

ادامه مطلب ...

این روزها هم گذشت ...

سلام


هرگز فرصت گفتن " دوستت دارم " را به فرزندمان از دست ندهیم ...

دوستت دارم پـــــرهامم

چیزی به تولد 5 سالگی پرهام نمونده ... این روزها خیلی بیشتر از قبل به گذشته و آینده پرهام فکر میکنم ... به روزهایی که تازه راه افتاده بود ... تازه حرف میزد و وقتی برای اولین بار کلمه مامان رو گفت چه حسی بهم دست

داد ... شیرینی اون روزها هرگز فراموش شدنی نیست و این شیرینی و این احساس خوب مادر شدن رو مدیون این فرشته هستم ...

به اینکه امسال داره میره به پیش دبستانی و باید خیلی بیشتر از قبل باهاش باشم و ...


بگذریم ...
قبل از تولد پرهام چند مطلب که احساس کردم نوشتن و گفتن اونها خالی از احساس و لطف نیست رو دوست داشتم به دوستای مجازی پرهام بگم و به خاطرات مکتوب خودش اضافه کنم .

  • بهمن ماه سال گذشته (90) نمایشگاهی از نقاشی ها و کاردستی های بچه ها برپا شد که بسیار بسیار جالب بود ...



لطفا بر روی ادامه مطلب کلیک کنید .

ادامه مطلب ...

شروع روزهای خوب سال 1391

سلام

بچه ها هر طور که زندگی کنند، آن را یاد می گیرند ...
اگر بچه ها با انتقاد زندگی کنند، انتقاد کردن را یاد می گیرند ...
اگر بچه ها با خصومت زندگی کنند، جنگیدن را یاد می گیرند ...
اگر بچه ها مسخره شوند، خجالتی می گردند ...
اگر بچه ها شرمنده شوند، احساس گناه می کنند ...
اگر بچه ها با شکیبایی زندگی کنند، صبر کردن را یاد می گیرند ...
اگر بچه ها مورد تعریف و تحسین قرار بگیرند، تشکر کردن را می آموزند ...
اگر بچه ها تصدیق و تایید شوند، می آموزند که خودشان را دوست بدارند ...
اگر بچه ها منصفانه زندگی کنند، عدالت را می آموزند ...
اگر بچه ها با مهر و ملاحظه بزرگ شوند، احترام را یاد می گیرند ...
اگر بچه ها با احساس امنیت خاطرزندگی کنند، به خودشان وبه اطرافیانشان ایمان پیدا می کنند ...
اگر بچه ها در محیط دوستانه بزرگ شوند، دنیا مکان زیبایی برای زندگی کردن می شود ...
از کتاب : حرف اضافه ممنوع




چهارشنبه سوری در مهد کودک



پرهام عیدی به دست کنار سفره هفت سین نوروز 1391




اینم عیدیش




هشتم فروردین 1391 جنگل سیسنگان




یک روز برفی خوب در دهم فروردین 1391 ویلای بابا عباس (بابابزرگ)
استان مازندران




سیزدهم فروردین 1391 باغ انگور بابابزرگ




پنجم اردیبهشت 1391
یک روز خیلی خیلی خوب و به یاد موندنی برای ما در کنار دوستان پرهام و مامانای گلشون و مربی های مهربونشون در اردوی تفریحی پارک ارم از طرف مهد کودک شاپرک
وااااای که چه قدر خوش گذشت به هممون





باغ وحش پارک ارم



جشن نوروز

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودکی به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی


سلام 


این پست رو میخواستم بعد از آماده شدن عکسهاش بذارم که متاسفانه طاقت نیاوردم و در پست بعدی عکس ها رو میذارم ...

امروز ( 1390/12/9)
مهد کودک برای ما و بچه ها جشن گرفته بود که کلی هم

بهمون خوش گذشت و واقعاً همه ( پدرها و مادرها ) رفتیم به حداقل 20 و اندی سال پیش ...

  • با ورودمون به مهد بچه ها به بالای سن رفتن و به مدت 20 دقیقه شعراشون رو خوندن که یکی از یکی زیباتر و قشنگتر و یکی دوتاش هم به زبون انگلیسی اجرا کردن ...
  • بلافاصله بعد از اون بچه ها رو به همراه پدرها و مادرهاشون به 6 گروه 4 نفره تقسیم کردن که به ترتیب به داخل کلاسها میرفتیم و کارهای زیر رو انجام میدادیم :

1) کلاس علمی که در اونجا در مورد طعم ها و دانه ها و ... صحبت کردیم و در پایان با کمک خود بچه ها دونه ای رو توی گلدونشون کاشتیم ...

2)کلاس نقاشی که بچه ها روی کاغذهای بزرگی دراز کشیدن و به قول معروف ما از روشون کپی کردیم و باز هم با کمک خود بچه ها به تکمیل لباس ها و رنگها و موها پرداختیم .

3) کلاس گریم که در اونجا نقشی رو که قرار بود بچه ها در آخر برنامه به عنوان یکی از سین های هفت سین در نمایش داشته باشن روی
لپهاشون کشیدیم.

4)به کلاس آشپزی رفتیم و در اونجا با کمک بچه ها و مربی هاشون شیرینی و انواع سالاد رو درست کردیم.

5) بهترین و شیرینترین قسمتی که داشتیم اینجا بود که به کلاس بازی رفتیم و با بچه ها داد زدیم ، دویدیم ,چشم گذاشتیم به دور از خجالت از هم و یا متوجه گذر زمان شدن ...چه لذتی داشت که همه با هم شده بودیم 5 ساله و هیچکس فکر اینکه پدر و یا مادر هست رو نمیکرد و از اون لذتبخشتر این بود که میدیدی اون ثمره زندگیت تو رو جوری با تعجب نگاه میکنه و با اون جوری عمو زنجیر باف بازی میکنی که خیال میکنه از همکلاسیهای مهدش هستی نه پدر و یا مادر و باز هم لذت لذت لذت ...

6) در آخر هم با بچه ها به کلاس کاردستی رفتیم و با کمک خود بچه ها کاردستی ساختیم ...

  • بعد از اتمام این برنامه بچه ها نمایشی رو که با عنوان سین های هفت سین بودن برامون اجرا کردن و پرهام هم درین نمایش نقش سنجد رو داشت .
  • بعد از اون ازمون با همون سالادها و شیرینی هایی که با کمک بچه ها و مربی هاشون درست کرده بودیم پذیرایی شد و بعد هم که آخرین قسمت برنامه بود به عنوان شب چهارشنبه سوری با هم از روی آتیش پریدیم و باز هم لذت بردیم.


واقعاً بیش از 3 ساعت رو در مهد با بچه ها و هم سن بچه ها بودیم و من خودم شخصا و بدون اغراق میگم که متوجه گذر زمان نشدم و همون جا بود که یه جمله ای رو که قبلاً جایی خونده بودم به ذهنم رسید که :


ما سه چیز را در دوران کودکی جا گذاشتیم :
1- شادمانی بی دلیل
2- دوست داشتن بی دریغ
3- کنجکاوی بی انتها

امید که فرصتی شود که باز بیابیم آنها را ...