♥ پــرهـــــام فرشتــۀ زمینی ما ♥

روزهـــــایی با پــــرهام

♥ پــرهـــــام فرشتــۀ زمینی ما ♥

روزهـــــایی با پــــرهام

زمستان ۸۹

 

 

سلام 

  

اینم آخرین پست سال 89 که شامل تجربیات جدید پرهام ِ . 

  

 

دیماه با بارش برف نسبتآ زیاد , مامان و بابا, با کمک پرهام یک آدم برفی نه چندان بزرگ ولی خوشگل ساختن .  

 

 

 

  

 

 

    

اینم پرهام و آدم برفی  

   

    

بهمن ماه هم به اتفاق خانواده به جزیره کیش سفر کردیم که جای شما خالی خیلی بهمون خوش گذشت . 

  

 

     

پرهام و کشتی یونانی  

 

    

 

  

 

    

اینم آقا پرهام و ماشین سواری وقتی مامان مشغول خرید بود . 

  

 

  

سرسره بازی که هیچ وقت از یاد بچه ها نمیره . 

 

 

 

 

پرهام که همیشه عاشق هواپیما بود به قول معروف به مراد دلش رسید و موفق شد از اون بالاها ابرها و زمین رو حس کنه . 

   

 

در طول این سفر کوتاه که خیلی هم بهمون خوش گذشت واقعآ نیمی از این خوش گذشتن رو مدیون پرهام هستیم . 

پیاده روی های طولانی ,بی خوابی و یا کم خوابی های ظهر و گاهی شبانه ... 

و همکاری های دیگه پرهام  که باعث شد هم به خودش و هم به ما بیشتر خوش بگذره . 

 

پرهام جون ممنوم که مثل همیشه ماه بودی و اینجا تشکر کردم ازت که خودت بعدها حتما بخونی .  

 

 

 

 و بالاخره سه شنبه آخر اسفند ماه که به اصطلاح چهارشنبه سوری بود رو همه با هم از روی آتیش پریدیم و چهارشنبه سوری رو به در کردیم ولی چون مامان الی جون مشغول بود  یادش رفت از پرهام خان عکس بگیره . 

 

ایشالا سال آینده جبران میکنه .

   

  

امیدوارم سال 1390 سالی سرشار از سلامتی برای همه باشه به خصوص دوستای گل ما . 

  

 

 

 

عیدتون مبارک

سال سوم...

 

 سلام 

 

 بالاخره سال سوم هم رسید ... 

این سال دیگه سال خیلی خیلی خوبی بود برامون.  

واقعا دیگه از حضور پرهام بیشتر از قبل لذت می بردیم .چون دیگه کاملا  بزرگ شده بود و حتی با ما سر میز برای خوردن غذا می نشست.  

 با تموم شدن سه سالگی دیگه قد پرهام ما ۱۰۰ سانتی متر شده بود و وزنش هم به ۵/۱۴ کیلو گرم رسیده بود . تازه تعداد دندونهاش هم ۱۹ تا شده بود.

این یعنی دیگه پسر خوشگل ما کوچیک نیست و قاطی آدم بزرگها اومده و ما از این بابت بی نهایت خوشحال بودیم  

هورررررررررا ...  

 

 

راستی یادم رفت اینم بگم که پرهام از خرداد ۸۹ مهد کودک هم می رفت . 

ولی تا تنها بمونه مهد نزدیک به ۵ هفته مامان الی جونش هم که بنده باشم باهاش می رفتم .

 

 

 

 

  

آبان ۸۸ 

 

  

 

  

  

اسفند ۸۸ 

  

  

 

  

  

نوروز ۸۹ 

   

 

 

 

 

  اینم سیب هفت سین که پرهام جون زحمتش رو کشید.

 

 

 

 

 

تیر ۸۹ بندر انزلی کنار ساحل

 

  

 

  

 

جشن تولد سه سالگی در مهد شاپرک

  

 

 

   

 

آقا کوچولو تولد سه سالگیت هم مبارک 

 

 

 

 

 

سال دوم...

 

  

 

سلام. 

الان که میخواستم وبلاگُ به روز کنم دیدم قزوین چه برف قشنگی میاد. 

گفتم که ثبت خاطره اش خالی از لطف نیست... 

 

 

 

 

  

 

دیگه حالا آقا کوچولوی ما یک سالش تموم شده و داره یواش یواش کارای جدید میکنه. 

 

 

سال دوم زندگی سال شیرینی بود برامون .

دیگه تقریبا پرهام مفهوم حرفهامون رو متوجه میشد و مفهوم کاراشو به ما میرسوند .

الهی  قربونش برم من که پسرم مرد بزرگی شده 

 

 

  

  

تابستون 87کنار دریای خزر... چه حالی کرد با باباش 

  

 

تقریبابا پایان چهارده ماهگیش بعضی کلمات رو پشت سر ما تکرار میکرد مثلِ (توپ)(به به)(مرسی)(نه)و...  

.

با رسیدن به هجده ماهگی شعر معروف ببئی میگه بع بع دنبه داری... رو با ما تکرار میکرد . 

.

با پایان هجده ماهگی تغییراتش کاملا محسوس بود . 

 . 

از لحاظ فهم و درک راحتتر میشد باهاش کنار اومد.  

دیگه نوزذه ماهش که داشت تموم میشد تعداد دندونهاش هم زیاد شد.    

 

 

 

فکر کنم کاملا واضحه که تعداد دندونهاش زیاد شده چون داره سکه های هفت سین رو میخوره اونم با شدت که حتی عکسش تار شد  

  

 

تا اینجای ماجرا شیرینی بود...   

حالا یه تلخی کوچولو داشتیم .روز هفتم اردیبهشت هشتادو هشت من که از چند روز قبل با خودم کلنجار میرفتم تا این کارو انجام بدم دیگه به اصطلاح خودمون جوجه کوچولومو از شیر گرفتم.     

 

    

 

راستش خیلی بهم سخت گذشت...  

واااای همین الان هم که یادش می افتم گریه ام میگیره... 

گریه های نیمه شب پرهام و بهانه گیری برای شیر...واااای دلم کباب میشد حتی چندین بار خواستم باز شیر بدم بهش اما بابا پرهام مانع شد و ازم خواست که راهی که رفتمو دیگه برنگردم. 

مرسی بابا جون که کمکم کردی که این بحران سخت رو پشت سر بذارم. 

راست راستش پرهام خوب غذا نمیخورد ولی این کار یعنی قطع شیر مامانی بهش خیلی کمک کرد تا به غذاهای ما رو بیاره و من از این بابت بی نهایت خوشحال بودم. 

دیگه آقا خوشگله سال دوم رو هم تموم کرد و وارد دوره ی جدیدی تو سال سوم زندگیش شد... 

 

 

  

  

 

تولدت۲ سالگیت مبارک باشه عزیزم

بالاخره اومدم!

 فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

 

بالاخره بعد از ۹ ماه انتظار مامانو بابام روز  یکشنبه هفتم مرداد هزار و سیصد و  هشتاد و شش  

 (۱۴ رجب ۱۴۲۸ قمری،۲۹ جولای ۲۰۰۶میلادی)ساعت ۸:۴۰ صبح تو بیمارستان مادران تهران به دنیا اومدم!  

  

  

       قد:۴۸سانتیمتر   وزن:۳کیلو و ۳۲۰گرم    

راستی یادم رفت بگم بارون هم میومدا!چله ی تابستونو بارون!!!نمیدونم والا!میومد دیگه!    

 

هشتم هم با مامان الی مرخص شدیمو رفتیم خونه مامان آذر و بابا عباس 

  

  

۲۹ روزه بودم که اولین مسافرتمو رفتیم شمال! 

 

 

 

 

 

روزا گذشت و گذشت و گذشت...تا ۴۰ روزه شدم!

 

  

 

 

 

تقریبآ ۵/۳ ماهم بود که غلت زدم!   

 

 

 

 

۵/۵ ماهم بود که تو روروک راه رفتم!  

 

 

   

   

دقیقآ با پایان ۶ ماهگی بطور کاملو طولانی مینشستم! 

 

  

    

 

وقتی (مامانو بابامو) صدا کردم ۷ ماهم تموم شده بود!تازه همزمان چهار دستو پا هم میرفتم!   

  

 

 

 

  

سرمای اولین برف رو ۱۲دیماه ۸۶ تجربه کردم.   

 

 

 

اینم اولین عید نوروزمه!نوروز ۸۷  

 

  

توی همین عید هم بود که با کمک دیوار و مبلو...راه رفتم. 

 

 

  

اول خرداد هشتادو هفت هم بدون هیچ کمکی ۵ قدم  

برداشتم! 

 

  
 

 

و بالاخره تولد یک سالگیم! 

تازه روز تولدم اولین دندونم هم اومد بیرون!  

 

  

 

 

 

اینم بابا حامدَمِ ها    

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net

بعد از سه سال...

سلام.قراره که بعد از سه سال و سه ماه که از تولد پرهام میگذره این صفحه مکانی برای مرور خاطراتش  باشه تا وقتی بزرگ شدخودش به نوشتن خاطراتش ادامه بده. 

به زودی با عکسها و مطالب جالبی برمیگردم تا دوستهای مجازی پسرم باهاش آشنا بشن. 

پس تا اون روز خدا حافظ.