♥ پــرهـــــام فرشتــۀ زمینی ما ♥

روزهـــــایی با پــــرهام

♥ پــرهـــــام فرشتــۀ زمینی ما ♥

روزهـــــایی با پــــرهام

دندان شیری


سلام 


و بالاخـــــــره دومین دندون شیری هم امروز افتــــــــــــــاد ! 


البته بهتره بگم دیگه به زور کندیمش 

و پرهام منتظـــر برای گرفتن هدیه از فرشتۀ مهـــــربون برای دندون زیر بالشت ت ت 

روز دانش آموز 2

سلام



و این دومین سالیِ که تـــــو دانش آموز شدی 

و 

مـــن لذت میبرم که با تموم وجــــــودم بهت بگـــــم :


روزت مبارک دانش آموز ...

مهـــــری دیگــــر ...

 

سلام

یک تابستون دیگه هم به همین آسونی گذشت ...

خداحافظ خورشید داغ ...

خداحافظ دیر خوابیدنهـــا ...

خداحافظ وقت و بی وقت بازی و پارک و مهمونی رفتنهـــا ...

خداحافظ حوصله م سر رفتنهاااااای مکرر ...

و 

خداحافظ تابستون 93 

.

.

.


31 شهریور 1393 

 
دنبالم بیاید 

ادامه مطلب ...

شـــروع روزهـــای هشت سالگی


سلام


جـــای هیچـــکس را ،

هیچــکس دیــگر 
نمی توانــــــد 
پـــــــر کنـــــد ...

پــــــرهامم تــولدت مبارک 


شب تولد 

1393/5/6

(جای انگشتت هم کنار کیک پیداست شیطون بلا جون )


روز تـــولد...عـــــید فطـــر 

1393/5/7 


آخرین روزای هفت سالگی ...

 سلام


 از وقتی که شروع کردم به نوشتن خاطرات پرهام تقریبا 4 ساله که میگذره ...

اون اوایل خیلی زیاد دنبال لغات بودم ، خیلی وقتمو میگرفت نوشتن وبلاگ ، چون هنوز نمیدونستم چطوری و اصلا به چه زبونی بنویسم و یا اصلا کدوم یکی از خاطراتش رو مکتوب کنم ... چون تقریبا  احساس میکردم که همه چیز تازگی داره ...

اما یکم که گذشت دیدم درسته که همیشه همه چیز برام تازست ،

اما همشون هم واسم خاطرست ... 

بذار واضح بگم ترجیح دادم کم بنویسم اما زمانی هم که مینویسم و میام اینجا به قولی با دست پر بیام که خاطراتم توی یک پست واسه یه مدت طولانی مثلا مثل الان که نزدیک به 5 ماهه میگذره ، باشه !

دلیل اولش خودم و پرهام هستیم !

 میگم خودم، چون اگر بخوام همه چیز رو اینجا بنویسم زمان کم میارم و یا شاید خیلیهاش خیلی حاشیه ای بشه !

میگم پرهام، چون دیگه از وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفته میتونه بیاد و خاطراتی رو که ثبت کردم بخونه و واسه همین خاطر دوست دارم یه پست شامل خیلی چیزا باشه که مدام توی ذهنش تداعی بشه !

حالا دلیل دومش هم خواننده های همیشگی وبلاگمون هستند ،

 چه اونهایی که به قول من چراغ خاموش میان اینجا و چه اونهایی که میان و اعلام میکنن حضورشون رو ، یجورایی از تکرار و کلیشه به مرور خسته میشن و ممکنه که ما از دستشون بدیم و اینو دوست ندارم اصلا !


قطعا از زمانی که شدم مامان یک بچه محصل ، مسئولیتهام هم شد یک شکل دیگه !

پس یک مقدار زمان و شرایط رو بیشتر باید مدیریت کنم تا از طرفی به درس پرهام و حتی خودم 

لطمه ای نخوره !

در حقیقت همه اینها توجیحی بود برای دیر اومدنم به اینجا و اینکه تا تولد پرهام نشده (که همین عیدفطر هست ) خاطرات رو تا پایان هفت سالگی حالا چه بصورت نوشتاری و چه با تصویر به پایان برسونم ...

دلم گرفت یهو ...  


در ادامه مطلب کلی عکس از فروردین تا تیر که نبودم رو داریم !

اگه بیاید و ببینید که خوشحالمون میکنید. 

ادامه مطلب ...